رمان سوکوکو _ پارت 13
هوای تو🕯💫✨>>>
#پارت13🍋🟩🌱
~•~•~•13•~•~•~
["ویو دازای ° خونه خودش"]
ولی نمیدونستم انقدر سریع...وقتی تا تـ/ـه انگشـ&ـتمو تو٪ش فـ«ـرو کردم... اونیکی رو خیلی سریعتر از قبلی وا#ردش کردم و همین باعث شد نـ٪ـاله هاش شدت بگیره... با دو انگـ#ـشتم تو٪ش قیـ٪ـچی میزدم و بعدش دیدم که زانـ*ـوهاش داره میـ/ـلرزه... دوباره تو همون پوزیشن گا*ز ریزی از گرد*نش گرفتم و بعدش همونجا رو لیـ&ـسیدم. وقتی مطمئن شدم ریـ٪ـنگش با*ز تر از اول شده انگـ#ـشتامو خیلی آروم که دردش نیاد ازش بیـ*ـرون کشـ*ـیدم. ولی لعنت بهش که با هر حرکت ریزش از جمله با*ز کردن زا*نو هاش منو هـ&ـوسی تـ*ـر میکرد. زبـ*ـونمو از روی گرد*نش تا سرشونش کشیدم و همونجا رو مـ=ـارک کردم. دیـ*ـکمو روی رینـ*ـگش تنظیم کردم و بی هیچگونه هشداری وا*ردش کردم و اینکارم باعث شد با دستاش دستامو چنگ بزنه... از روی جای ناخوناش خون میومد ولی اهمیتی نداشت.. شروع کردم به ضـ٪ـربه زدن داخـ*ـلش.. اولش یواش ولی بعدش بهشون شدت دادم... زانوهاش مدام باز و بسته میشد و این خبر از درد زیادش میداد... بعد از چندین ضربه متداول ماده داغی رو حس کردم و فهمیدم کام شده... با اینکه من هنوز تازه هارد شده بودم ولی ازش بیرون کشیدم و تمام وزنمو مجددا روش انداختم و زیر لب گفتم...
+:چطور بود؟
جوابی نشنیدم.. از روش بلند شدم و کنارش دراز کشیدم... دستمو توی موهاش فرو کردم و به بازی گرفتمشون... پلکام روی هم افتاد و وارد خواب عمیقی شدم..
***
["ویو چویا °خونه دازای° صبح روز بعد"]
نور پنجره روی تخت افتاده بود و چشمامو اذیت میکرد... آروم آروم پلکامو از هم فاصله دادم و چشمامو باز کردم...سر جام نشستم و به بدنم کش و قوصی دادم.. در حال خمیازه کشیدن بودم که با چیزی که دیدم تو همون حالت خشکم زد.. لـ/ـخت بودم !!! من از این بد عادتیا نداشتم و مطمئنم دیشب مـ/ـست نکردم و به هیچ دختری زنگ نزدم که بیاد پس چرا لـ/باس تـ/ـنم نیس ؟!
سرمو چرخونم و از اونی که بودم شوکه تر شدم... اینجا کجا بود؟
من تو اتاق کی خوابیدم ؟! نکنه باز کسیو بد به فـ/ـاک داده باشم و حالش بد شده باشه !!! سرمو به سمت تـ(ـخت، جفت خودم چرخوندم و کله کسی که بهم پشت کرده بود رو دیدم.. آروم تکون تکونش دادم روشو به سمت خودم برگردوندم.. چ.. چی ؟؟!! دازای ؟!!
ب.. باهاش کاری کردم... نکنه// نکنه... نه اگه همچین کاری باهاش کرده باشم هیچوقت خودمو نمیبخشم.. با رد شدن این فکر از سرم صدایی تو گوشم اِکو شد..:«
_: اگه ادامه بدی هیچوقت نمیبخشمت...
+: تو منو میبخشی پرنسس
پرنسس؟ کی منو پرنسس صدا میزنه؟
قطعا دازای... همون لحظه سرم تیری کشید و تمام اتفاقات دیشب عین یه فیلم از جلو چشمام رد شد... دست از سرم گرفتم... اون عوضی دیشب با//هام چه غلـ٪ـطی کرده بود !!
من همونجوریشم ازش متنفر بودم و نبخشیده بودمش و درست وقتی داشتم به این نتیجه میرسیدم که "آدما میتونن تغییر کنن و باید بهشون فرصت بدیم" اون اینکارو باهام کرد... اون همیشه یه آشـ//ـغاله مهم نیس که کِی چه نقشی بازی میکنه... یه عو//ضی همیشه یه عو//ضیه. ذهنم جرقه ای زد... آره الان بهترین فرصت بود، بالش جفتم و برداشتم و روی سر دازای فشار دادم.. بلافاصله صدای نفس نفساش بلند شد شروع کرد به دست و پا زدن... زورش از من خیلی کمتر بود و این کارمو برای کشـ//تنش آسون تر میکرد... بعد از چند دقیقه آروم گرفت و از دست و پا افتاد.. من تونستم...
«دازای حالا مرده !!.»
♡•♡•♡•♡•♡
[شرط پارت بعد 45 لایک💓🧁]
#پارت13🍋🟩🌱
~•~•~•13•~•~•~
["ویو دازای ° خونه خودش"]
ولی نمیدونستم انقدر سریع...وقتی تا تـ/ـه انگشـ&ـتمو تو٪ش فـ«ـرو کردم... اونیکی رو خیلی سریعتر از قبلی وا#ردش کردم و همین باعث شد نـ٪ـاله هاش شدت بگیره... با دو انگـ#ـشتم تو٪ش قیـ٪ـچی میزدم و بعدش دیدم که زانـ*ـوهاش داره میـ/ـلرزه... دوباره تو همون پوزیشن گا*ز ریزی از گرد*نش گرفتم و بعدش همونجا رو لیـ&ـسیدم. وقتی مطمئن شدم ریـ٪ـنگش با*ز تر از اول شده انگـ#ـشتامو خیلی آروم که دردش نیاد ازش بیـ*ـرون کشـ*ـیدم. ولی لعنت بهش که با هر حرکت ریزش از جمله با*ز کردن زا*نو هاش منو هـ&ـوسی تـ*ـر میکرد. زبـ*ـونمو از روی گرد*نش تا سرشونش کشیدم و همونجا رو مـ=ـارک کردم. دیـ*ـکمو روی رینـ*ـگش تنظیم کردم و بی هیچگونه هشداری وا*ردش کردم و اینکارم باعث شد با دستاش دستامو چنگ بزنه... از روی جای ناخوناش خون میومد ولی اهمیتی نداشت.. شروع کردم به ضـ٪ـربه زدن داخـ*ـلش.. اولش یواش ولی بعدش بهشون شدت دادم... زانوهاش مدام باز و بسته میشد و این خبر از درد زیادش میداد... بعد از چندین ضربه متداول ماده داغی رو حس کردم و فهمیدم کام شده... با اینکه من هنوز تازه هارد شده بودم ولی ازش بیرون کشیدم و تمام وزنمو مجددا روش انداختم و زیر لب گفتم...
+:چطور بود؟
جوابی نشنیدم.. از روش بلند شدم و کنارش دراز کشیدم... دستمو توی موهاش فرو کردم و به بازی گرفتمشون... پلکام روی هم افتاد و وارد خواب عمیقی شدم..
***
["ویو چویا °خونه دازای° صبح روز بعد"]
نور پنجره روی تخت افتاده بود و چشمامو اذیت میکرد... آروم آروم پلکامو از هم فاصله دادم و چشمامو باز کردم...سر جام نشستم و به بدنم کش و قوصی دادم.. در حال خمیازه کشیدن بودم که با چیزی که دیدم تو همون حالت خشکم زد.. لـ/ـخت بودم !!! من از این بد عادتیا نداشتم و مطمئنم دیشب مـ/ـست نکردم و به هیچ دختری زنگ نزدم که بیاد پس چرا لـ/باس تـ/ـنم نیس ؟!
سرمو چرخونم و از اونی که بودم شوکه تر شدم... اینجا کجا بود؟
من تو اتاق کی خوابیدم ؟! نکنه باز کسیو بد به فـ/ـاک داده باشم و حالش بد شده باشه !!! سرمو به سمت تـ(ـخت، جفت خودم چرخوندم و کله کسی که بهم پشت کرده بود رو دیدم.. آروم تکون تکونش دادم روشو به سمت خودم برگردوندم.. چ.. چی ؟؟!! دازای ؟!!
ب.. باهاش کاری کردم... نکنه// نکنه... نه اگه همچین کاری باهاش کرده باشم هیچوقت خودمو نمیبخشم.. با رد شدن این فکر از سرم صدایی تو گوشم اِکو شد..:«
_: اگه ادامه بدی هیچوقت نمیبخشمت...
+: تو منو میبخشی پرنسس
پرنسس؟ کی منو پرنسس صدا میزنه؟
قطعا دازای... همون لحظه سرم تیری کشید و تمام اتفاقات دیشب عین یه فیلم از جلو چشمام رد شد... دست از سرم گرفتم... اون عوضی دیشب با//هام چه غلـ٪ـطی کرده بود !!
من همونجوریشم ازش متنفر بودم و نبخشیده بودمش و درست وقتی داشتم به این نتیجه میرسیدم که "آدما میتونن تغییر کنن و باید بهشون فرصت بدیم" اون اینکارو باهام کرد... اون همیشه یه آشـ//ـغاله مهم نیس که کِی چه نقشی بازی میکنه... یه عو//ضی همیشه یه عو//ضیه. ذهنم جرقه ای زد... آره الان بهترین فرصت بود، بالش جفتم و برداشتم و روی سر دازای فشار دادم.. بلافاصله صدای نفس نفساش بلند شد شروع کرد به دست و پا زدن... زورش از من خیلی کمتر بود و این کارمو برای کشـ//تنش آسون تر میکرد... بعد از چند دقیقه آروم گرفت و از دست و پا افتاد.. من تونستم...
«دازای حالا مرده !!.»
♡•♡•♡•♡•♡
[شرط پارت بعد 45 لایک💓🧁]
- ۱۵.۷k
- ۱۶ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط